اجتماعی شمالِ مردانه ـ شمالِ زنانه(شمال سوپاپ اطمینان تهران) توسط تهران شناسی ارسالشده در 1395-10-17 ۰ 30 2,486 شمال سوپاپ اطمینان تهران محسن حسام مظاهری «و از عجایب و افعالی که به آنجا رو داده آنست که بعضی از سلاطین بر لشکری انبوه بر طبرستان خشم گرفت و طبری غایت طاقت را در ازالهی کدورت سلطان صرف کرد و استرضا دست نداد. پس سلطان فوجی باشکوه و انبوه بر او تعیین فرمود و طبری از توجه عساکر متنبه شد و دانست که لشکریان به فلان بیشه که در زیر فلان کوه است نزول مینمایند. فرمود که اشجار آن بیشه را بریدند و باز بیخهای درختان را در زمین خلانیده اِستاده داشتند و اطراف بیخ را به خاک پوشیدند. چون لشکر به آنجا رسید، طبری با اصحاب خود در پس کوه نهان شد و لشکریان دواب خود را به اشجار بیشه بستند. بهیکناگاه طبری با همراهان از پسِ کوه برآمد و بر آنها بهیکبار صیحه برآورد. چارپایهای لشکر سلطان از آواز مهیبشان رمیدن گرفت و درختان بیبنیاد، افتادن. لشکر همه رو به گریز نهادند. آنچنانکه هیچ یکی به دیگری نپرداخت و طبری از پی آنها رسید و تیغ به قتل گریختههای دلباخته آخت و کثیری را به قتل رسانید و کمتری را اسیر و دستگیر ساخت و چندی که نجات یافتند به سلطان پیوستند. سلطان از کیفیت محاربه استفسار [کرد؛ پس گفتند:] فرود آمدیم ما به فلانجا و رسید ما را در وقتی که پارهای از شب گذشته بود، لشکری از دیوان و درختان را از بیخ برکنده برمیزدند. بعد از آن هیچ یکی از اقدامکنندهها دلیری بر رفتن به جانب طبرستان نکرد.» (آثار البلاد و اخبار العباد. ج۲: ۱۷۸-۱۷۹) یک منطقهای که ما امروز با نام «شمال» میشناسیم ـ و در گذشته «طبرستان» و «دیلم» و «گیل» نام داشته ـ روزگارانی مدید سرزمینی رمزآلود بود و مأمن و جانپناه کسانی محسوب میشد که به هردلیل با حکومت مرکزی سر سازش نداشتند. کسانی که نمیخواستند به حکومت مرکزی باج و خراج بدهند و زیر یوغ آن باشند. در منابع تاریخی، گزارشهای فراوانی از منازعات بیپایان مردمان طبرستان با پادشاهان و حکام آمده است. در دوران پیش از اسلام، آنان از پذیرش آیین فریدون استنکاف کردند و برای همین پادشاهان ایران آنها را «دیو» (بهمعنای مردم بدمنش) میخواندند (پرگاری [بیتا]: ۱۳۸). در زمان فرمانروایی مادها هم ساکنان این مناطق از ایشان تمکین نکردند. حتا هخامنشیان هم با همهی قدرت و شوکت مثالزدنی خود نتوانستند طبرستان را تحت حاکمیت خود درآورند؛ تاآنجا که داریوش دوم و سوم و اردشیر دوم و سوم هم بدان دیار لشگر کشیدند، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند (همان: ۱۳۹). سرسختی طبریها، شاهان اشکانی و سلوکی و ساسانی را هم شکست داد. به تعبیر مینورسکی «این ناحیه هرگز به تصرف پادشاهان قدیم ایران درنیامده است» (نقل از: همان: ۱۴۱). پس از حملهی اعراب به ایران هم مناطق طبرستان و دیلم از معدود مناطق ایران بودند که زیر بار اسلامآوردن بهضرب شمشیر نرفتند. دشواری کار اعراب در این مناطق بیش از دیگر نواحی بود. هر شورشی را با خشونت سرکوب میکردند، باز از گوشهای دیگر شورشی تازه آغاز میشد. قیام خورشید در سال ۱۴۱ هجری (زرینکوب ۱۳۸۴: ۱۵۷)، شورش مردم امیدوارکوه به رهبری شروین و ونداد هرمزد در سال ۱۶۰ (همان: ۲۱۱) و قیام مازیار در سال ۲۲۷ (همان: ۲۳۹-۲۴۷) نمونههایی از این مقاومتهاست که همه یا از طبرستان برخاستند یا از این منطقه یارگیری کردند. گرچه همهی این قیامها و شورشها بهدست خلفای اموی و عباسی با خشونت سرکوب شدند، اما باز دستگاه خلافت نتوانست عجمهای البرزنشین را رام کند. این مقاومتها زبانزد شد و مردمان از آنها قصه و افسانه فراوان ساخته و پرداختند. ابناسفندیار در تاریخ طبرستان، ضمن گزارش شورش خونین دهقانان طبرستان در زمان سلیمان بن عبدالملک اموی چنین مینویسد: «یزید بن مهلب، سردار اموی، در گرگان سوگند خورد که با خون عجم آسیاب بگرداند. گویند بسیاری از جوانان و دلیران و سواران و مرزبانان را گردن زد. چون خون روان نمیشد، برای اینکه امیر عرب را از کفارهی سوگند نجات دهند، آب در جوی نهادند و خون را با آن به آسیاب بردند و گندم آرد کردند. و یزید بن مهلب از آن نان بخورد تا به سوگند خود وفا کرده باشد.» (نقل از: نوذری ۱۳۸۱: ۱۰۱) در همین عصر، علویان که اسلامی جز اسلام آلامیه و آلعباس داشتند، از اثناعشری تا زیدی و اسماعیلی، طبرستان را بهترین ملجأ و مأمن مناسبی برای تبلیغ مذهب خود و تجهیز هواداران برای مقابله با خلفا تشخیص دادند و راهی آن دیار شدند. چیزی نگذشت که بسیاری از مردم طبرستان و دیلم به مذهب شیعه ـ که مذهب اعتراض بود ـ درآمدند و حکومتها و دولتهای کوچک و منطقهای شیعی را تشکیل دادند. گرچه از شواهد و قراین چنین برمیآید که تشیع طبرستان در آن روزگار ـ به تعبیر رسول جعفریان ـ بیشتر نوعی تشیع سیاسی بوده است تا تشیع اعتقادی (جعفریان ۱۳۸۰: ۲۹۷) اما هرچه بود اقبال طبریها به گسترش و توسعهی تشیع در آن دیار انجامید. روند توسعه و قدرتیابی دولتهای شیعی تا آنجا ادامه یافت که دیلمیان توانستند به مرکز خلافت ـ بغداد ـ لشکر کشند و زمام قدرت را از خلفای عباسی بستانند و دولت شیعی آلبویه را تشکیل دهند. از آن پس نیز دامنههای البرز کماکان دژی برای مبارزان و مأمنی برای معترضان و دگراندیشان باقی ماند. از بویهیان و زیدیان تا طاهریان و صفاریان و مرعشیان و آلکیا، تا برسد به دوران نزدیکتر به ما و میرزاکوچک جنگلی، آنها که از سلطهی سیاسی یا مذهبی قدرت مرکزی میرهیدند، آنها که سودای استقلال و عدالت داشتند، آنها که بههردلیل تحت تعقیب و آزار حکومت بودند، راهی طبرستان میشدند. و به قول ابناسفندیار: «همیشه طبرستان، اکاسره و جبابره را پناه و کهف و ملجأ و معقل بود از حصانت و امتناع و توعر مضایق و مانند خزانه که کنوز و ذخایر آنجا فرستاندی؛ و هر جهانداری که دشمن بر وی غالب شدی و بر روی زمین دیگر اقالیم مقام نتوانستی فرمود، برای این بدین زمین آمدی و از مکاید دشمن فارغ بودی» (نقل از: پرگاری ۱۳۷۵: ۴۶). دو اما چرا در بین مناطق مختلف ایرانزمین، نواحی شمالی چنین خصلتی یافت؟ پاسخ این پرسش را باید در طبیعت منحصربهفرد و متفاوت این منطقه نسبت به فلات مرکزی ایران جست. میان طبیعت و فرهنگ همواره رابطه و تعاملی دوسویه برقرار است؛ اما بسته به جغرافیا و عوامل دیگر، گاه این تأثیرگذاری از جانب یکی بیشتر میشود. در مورد طبرستان بهنظر میرسد بیشتر طبیعت بر فرهنگ چیره شده و آن را در بستر زمان شکل داده است. پوشش جنگلی و کوهستانی این منطقه آن را از دیگر مناطق دیگر ایران جدا کرده است. البرز و جنگلهای دامنهی آن، سدی شده است در برابر هجوم حکومت مرکزی. دیواری که سپاه نظام را مجبور به توقف میکرد. همین خصلت طبیعی، شمایلی اسطورهای از این مناطق و ساکنانش ساخته بود. افسانهها و باورداشتهای عامیانهی بسیار که دال مرکزیشان رازآلودی و ناشناختگی این مناطق بود: «عجایب طبرستان» (زرینکوب ۱۳۸۶: ۳۴۳). دور از دسترسبودن، طبرستان را به شهر دیوان، دیار مردمانی عجیب و ستیزهجو و قلمرو قدرتهای ماورایی و افسانهای مبدل ساخته بود (ازجمله ن.ک. اخبار البلاد و آثار العباد). این باور افسانهای پیشینهای دراز داشت. حتا در اوستا هم بارها از «تیپورها» ـ قومی که پیش از ورود آریاها به فلات ایران در طبرستان ساکن شده و مانع پیشروی آریاها به آن مناطق شدند ـ با عنوان دیو و آفریدهشدهی اهریمن نام برده شده است (نوذری ۱۳۸۱: ۲۴). همین باورداشتهای فرهنگی از یکسو و جغرافیا از سوی دیگر، به مرور زمان برای این مناطق هویت سیاسی مستقلی را شکل داده بود. منطقهالفراغی که بر آن قانونی دیگر حکم میراند. منطقهای سرپیچان از انقیاد مذهبی خلافت و سلطهی سیاسی حکومت. صعبالعبوری طبیعی از یکسو راه ورود حکومت را سد میکرد و از سوی دیگر آبوهوای خوش و وجود آب ـ گوهر گرانبها و ابزار قدرت ـ و ذخایر طبیعی مانع از محاصرهی شورشیان پناهجسته در این مناطق میشد. طبیعت، امکان استقلال سیاسی و اقتصادی و تشکیل منطقهای خودمختار با حکومتها و دولتهای کوچک و محلی را فراهم کرده بود. طبیعتی که هانری رنه دالمانی ـ سیاح فرانسوی که در اواخر قرن نوزدهم به ایران آمده بود ـ چنین توصیفش میکند: «در سراسر این ناحیه آب فراوان و زمین پوشیده از درخت و گیاه است. … من در عمر خود جنگلی بدینحد بینظم و بیحفاظ که درختان و گیاهانش چنین به حال خود رها شده باشند، ندیدهام. درختان کهنسالی میبینم که شاخههای بالای آنها کاملاً خشکیده و از خزه پوشیده شده است. بسیاری از درختهای پوسیده ریشهکن شده و هنگام سقوط با هرچه مواجه شوند خرد و خمیرش میکنند. از همهجای زمین آب بیرون میزند و مانند آنست که ما در باتلاقی پیش میرویم.» (دالمانی ۱۳۷۸: ۸۳۴) این تصویر و این هویت تا اواخر عهد قاجارها کمابیش برای شمال باقی میماند. سه «شما به نقشه نگاه میکنید و یک دریای گمشده با حدود نامنظم را در سرزمین ناشناخته میبینید که کشتی دزدان دریایی تخیلی شما در آن سفر میکند و پس از اینکه طوفانهای مهیب امواجش کشتی را به لرزه درمیآورد و بهگونهای خشمناک بالا و پایین میبرد، کشتی سرانجام به ساحل برخورد میکند و درهم میشکند. شما با خود فکر میکنید خدای من! اینجا چه جای عجیبی باید باشد! سرانجام با هر مصیبتی که شده است خودتان را به آنجا میرسانید و در کمال تعجب درمییابید که این دریای خزر صرفاً آبی معمولی است مثل هر دریایی در هرکجای دیگر. اما غالباً رسیدن به آنجاست که لذت واقعی بهشمار میآید و در کنار آن لمیدن و در آب سبزگون تیرهاش غوطهورشدن.» (وستون ۱۳۷۶: ۹۳) چرخ روزگار میگردد و اینبار تفنگبهدستی از خطهی شمال پایش به کاخ مرکزی باز میشود. رضاخان میرپنج سوادکوهی مازندرانی با قشون قزاق خود به پایتخت میرسد. تفنگ را به کناری گذاشته و تاج سلطنت بر سر مینهد. چکمههایش را اما از پا درنمیآورد؛ چکمهها به کار حکومت میآیند. رضاخان حکم یک نفوذی را داشت؛ نفوذیِ شمالِ سرکش در پایتخت (و چندی بعد برعکس). او که به راز و رمز «دیار دیوان» آشناست، اراده میکند شمالِ چموش را رام کند. گفته شد که پیش از او شاهان و حکام سلف بسیاری چنین ارادهای کرده و ناکام مانده بودند. اما قصهی او با اسلافش متفاوت بود. شمال، برای او دیگر طبرستان پررمزوراز دیوان و قدرتهای موهوم نبود؛ رازی برملا بود که میشناختش. مرحوم سیدحسین لرزاده ـ استاد معماری سنتی ایرانی و معمار برخی از کاخهای دوران پهلوی ـ در خاطراتش ماجرایی را روایت میکند که نقل آن در اینجای بحث خالی از لطف نیست. او مینویسد: «محلهی رامسر بعد از «ساداتمحله» و به اسم «سختسر» بوده است. این محل بهخاطر باتلاقها و آب متعفنی که از چشمههای گوگرد در آن جمع میشده است، پر از پشه بوده و زندگی را به مردمش سخت کرده بود. ازاینجهت به آن سختسر میگفتند. پس از اینکه رضاشاه شروع به عمارت نمود، گودالها پر آب شد و برای آبمعدنی حمامهایی ساخته شد و رفتهرفته مردابها بهطرف دریا هدایت گردید و خشک شد. برای ساخت مهمانخانهی بزرگ، تمامی جنگل را تا لب دریا هموار کردند و بهجای آن درختان مرکبات کاشتند. مگس و پشه هم کم شد. روزی رضاشاه به آنجا آمده میگوید «اینجا همان سختسر است؟» آقای رشید یاسمی میگوید «هر سختی را میتوان رام نمود. اگر اجازه باشد [از این به بعد] رامسر نامگذاری شود.» (لرزاده ۱۳۸۵: ۹۰) این تنها «سختسر» نبود که رام شد؛ در دوران رضاشاه همهی شمال رام شد. ابزار این رامشدن هم کشف راز بود؛ رمززدایی. یکی از عوامل رازآلودی شمال، چنانکه گفته شد، صعبالعبوربودن و رخنهناپذیری به آن منطقه بود. اما راهآهن تهران ـ بندرشاه و جادهی کندوان که احداث شد، دیگر قدرت این عامل طبیعی رنگ باخت. حالا دیگر آرزوی بسیاری از حکام پیش از رضاشاه برآورده شده بود؛ آرزوی رخنه در شمال؛ آرزوی رامکردن این اسب سرکش؛ آرزوی کشیدن جادهای از متن قدرت به حاشیهی قدرتستیز. قرعهی توفیق به نام سردار قزاقی افتاد که خود بومی همان مناطق بود. یرواند آبراهامیان در کتاب تاریخ ایران مدرن از وزیر مختار بریتانیا نقل میکند که «جادهی جدید منتهی به چالوس که با هزینهی هنگفتی ایجاد شده، صرفاً برای ارضای هوس شخصی» رضاشاه بوده است (آبراهامیان ۱۳۸۹: ۱۴۰). آبراهامیان در ادامه چنین مینویسد: «برخی بر این گمان بودند که رضاشاه برای شکوفایی منطقهی اجدادیاش، بقیهی کشور را خشکانده است. رضاشاه برای عمران و آبادی مازندران نهتنها جادههای مختلف، بلکه راهآهنی هم از تهران به بندر تازهتأسیس بندرشاه احداث کرد. هتلهای لوکسی در شهرهای رامسر و بابلسر ساخت. در شهرهای ساری، بابل و علیآباد ـ که نامش را به شاهی تغییر داد ـ کارخانههای دولتی قند و شکر، توتون و نساجی تأسیس کرد. وی برای تأمین نیروی کار ارزانقیمت این کارخانه، به بیگاریکشیدن از مردم، سربازان وظیفه و حتا آدمربایی از کارگران نساجی اصفهان متوسل شد. … این امر موقعیت مناسبی را حداقل در مازندران برای رضاشاه ایجاد کرد.» (آبراهامیان ۱۳۸۹: ۱۴۰-۱۴۱) حالا دیگر شمال، دژی تسخیرناپذیر نبود. دیگر جغرافیا نمیتوانست مانعی برای نفوذ و تصرف باشد. و شمال رام شد. با راهآهن. با جادهی هراز. با ویلاها. با تفرجگاهها. شمال دیگر آن طبیعت وحشیای که دالمانی توصیفش کرده بود، نبود. طبیعتی که تهدیدی برای حکومت بود، تبدیل شد به فرصتی در اختیار آن. میدان رزم، شد محفل بزم. دژ مبارزان، شد تفرجگاه حاکمان. صدای بههمخوردن گیلاسها جانشین چکاچک شمشیرها شد و شالابشلوب شناگران جانشین بنگبنگ تفنگداران. مردانگی شمال، زدوده شد. صدای بم و کلفتش، زیر شد. جنگل وحشی شد دشت ویلاها و کوهِ زمخت شد پیست اسکی. قبلهی آمالِ مبارزان، شد قبلهی آمالِ تنآسایان. شد منطقهی آزاد فراغت و تفریح و سرگرمی و سرخوشی. اگر روزگارانی البرز نماد شمال بود و عدالتطلبان بهپشتوانهی مزایای طبیعی آن مأمنی مییافتند، حال این خزر بود که خود را بهمثابهی نماد شمال معرفی میکرد. کوهها شکافته شدند و جنگلها راه باز کردند تا سیل فراغتطلبان خود را به دریا برسانند و در ساحل آرامش آن دمی بیاسایند. شمالِ مردانه، زنانه شد. چهار ایماژ ذهنیای که ما امروز از شمال داریم محصول همین روندی است که از دوران پهلویِ پدر آغاز شد و در عصر پهلویِ پسر ادامه یافت. تصویری که در فیلمهای سینمایی (بهویژه فیلمفارسیها) و رمانها و ترانهها بازنمایی شده است. از خاطرات شمالِ حمیرا: گذشتههای دور من واسه من یه خواب و خیاله، خیاله قشنگترین خاطرهها، همه از شماله، شماله، شماله خاطرات شمال، محاله یادم بره اونهمه شور و حال محاله یادم بره جادههای شمال محاله یادم بره تا بریم شمالِ رضا یزدانی: بیا بازم مثل قدیم با همدیگه بریم شمال دلم گرفته راضیام به این خیالهای محال منو ببر تا آخر جادهی چالوس ببرم تا شیشهی بارونیِ خیس اتوبوس ببرم تا جای پات رو ماسهی داغ متل قو ببرم تا آخرین دلهرهی نگاه آهو ببرم منو ببر تا گمشدن تو اون چشای بیقرار تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریاکنار یادش بخیر لحظهای که چشمای ما دریا رو دید نور چراغزنبوریِ رستوران اسبسفید یادش بخیر شنای ما میون موجای بلا خاطرههای مشترک وقت سفر تو جنگلا شمال خاطرهساز، جای شمال تاریخساز را گرفت. استعارهی گناه شدن شمال هم محصول همین دوران است: ساحل مختلط؛ ویلاهای آزاد؛ مُتلها؛ هتلها؛ کازینوها؛ کابارهها و ساحلهای اختصاصی. دوباره طبیعت و جغرافیا، اینبار البته با جاذبهها و نه دافعههایش، هویت فرهنگی منطقه را شکل میداد. طبیعت اهلیشدهی مسخرشده. اینبار بهجای عدالت و استقلال، شمال استعارهای شد برای آزادی. برای رهاشدگی. پنج اما به موازات این فرایند تغییر جنسیت شمال، فضای سیاسی کشور رو به مسیری دیگر، آبستن انقلاب و دگرگونی بود. روند تغییر شمال، درست برعکس مسیری بود که معترضان و انقلابیون درپیش گرفته بودند. ذایقهی انقلاب، شمال پیشاپهلوی را خوشتر میداشت. انقلابیون تلاشهایی هم برای بازگرداندن هویت ازدسترفتهی دیرین به شمال کردند؛ تلاشهایی از جنس قیام خونین فداییان در سیاهکل؛ اما همه ناکام ماندند. گویی طبیعت رامشده هم خوش نمیداشت دوباره وحشی شود. شمال در مسیر بیبرگشتی راه میسپرد. و این را انقلابیان درنیافتند. و همین میان انقلابیان و شمال تخاصم ایجاد کرد؛ تخاصمی دوسویه: از یکسو شمال برای انقلابیان استعارهی گناه و مظهر فساد رژیم شاه و تلاش برای به بندباری کشاندن جوانان بود و از سوی دیگر شمال هم به جریان اعتراض و انقلاب روی خوش نشان نمیداد؛ چه در نهضت ملیشدن نفت که «وقتی در مرداد ۱۳۳۲ مجسمههای رضاشاه در سراسر کشور به پایین کشیده شد، مجسمههای او در منطقهی مازندران کاملاً دستنخورده باقی ماند» (آبراهامیان ۱۳۸۹: ۱۴۱) و چه بعدها و در جریان انقلاب اسلامی. شمال نشان داد که نمیخواهد دوباره طبرستان و دیلم شود. شش انقلاب اسلامی، درست در مسیری خلاف شمال زنانه به پیروزی رسید. طبیعی بود که پس از پیروزی وقت تسویه حساب فرارسد. انقلابیان دوباره و اینبار به مدد قدرت کوشیدند شمال را سربهراه کنند. و «سالمسازی» کلیدواژهی این کوششها بود. کلیدواژهای که آشکارا متضمن قضاوت انقلابیون دربارهی شمال است: ناسالمی که باید سالم شود. کاخها و تفرجگاهها تعطیل شدند، کازینوها تغییر کاربری دادند، هتلها و متلها سرشان خلوت شد و ساحل برمبنای جنسیت تفکیک شد: ساحل زنان/ساحل مردان. اما این تغییرات اغلب بیش از یک دهه نپایید. با پایان جنگ و آغاز ایران بعد از انقلاب جدید، شمال، بیسروصدا دوباره همان مسیر زنانگی را از سر گرفت. با یک تفاوت مهم: اگر در عصر پهلوی، نظام سیاسی و فرهنگ رسمی بانی و مشوق و حامی این مسیر بود، اینبار نظام سیاسی و فرهنگ رسمی ارزشهایی را تبلیغ میکرد که درست در نقطهی مقابل مسیر مذکور قرار داشت. اینگونه بود که شمال پس از انقلاب دوباره استعارهی مقاومت شد. اگر طبرستان برای فراریان از سلطهی سیاسی و مذهبی حکومت مرکزی مأمنی آرام بود، امروز شهروندانی که از سلطهی فرهنگی حکومت مرکزی گریزاناند راهی جادههای شمال میشوند. اینبار هم باز طبیعت به یاری فرهنگ میآید تا هویتی جدید برای منطقه بسازد. در روند هویتیابی جدید، اینبار هم خزر بیش از البرز نقشآفرینی میکند. پناهآورندگان به شمال بهخلاف گذشتههای دور، در پی پناهجستن در شیاه کوهها و گمشدن در انبوه درختان جنگل نیستند؛ مصرفکنندگان امروزی شمال، ازقضا بهجای پنهانشدن، دنبال جایی برای رهاشدن اند. رهاشدن از تبصره و قانون و دستورالعملهای فرهنگ رسمی. و دریا این امکان را برای آنها فراهم میکند. بهخلاف کوه که استعارهی ایستادگی و سرسختی و جنگل استعارهی گمشدن است، دریا استعارهی رهاشدن و بیقیدی است. همان استعارهای که مصرفکنندهی امروز نیازمند آن است. هفت در سالهای پس از انقلاب هرچه جلوتر آمدهایم، نظام هم به تجربه این هویت فرهنگی متفاوت شمال را دریافته و بهتدریج با آن کنار آمده است. برای همین بهشکل محسوسی قوانین و چهارچوبها در شمال کمرنگتر اند. تحکمِ تهران در شمال میشود تذکری گذرا. تجاهلالعارف حکومت، حتا اگر اندیشیده و برنامهریزیشده نباشد، اما این پیامد را دارد که به استمرار حیات تهران کمک میکند. شمال، سوپاپ اطمینانی است که انفجار تهران را مهار میکند. برای همین وجود شمال ـ در هویت جدیدش ـ برای تهران حیاتی است. تاآنجا که اگر شمال از نظر جغرافیایی در نزدیکی تهران نبود، حکومت ناگزیر از ساخت شمالی در همین حوالی بود. هشت مشابه نقشی که شمال برای تهران دارد را خود تهران برای دیگر شهرهای بزرگ کشور و خود آن شهرها هم برای شهرستانها کوچک دارند. و اینگونه استعارهی شمال زنانه تکثیر میشود. کتابنامه: آبراهامیان، یرواند (۱۳۸۴). ایران بین دو انقلاب. ترجمهی احمد گلمحمدی و محمدابراهیم فتاحی. تهران: نشر نی. ــــــــــــــــ (۱۳۸۹). تاریخ ایران مدرن. ترجمهی محمدابراهیم فتاحی. تهران: نشر نی. ایران در آستانهی قرن بیستم (۱۳۷۶). سفرنامهی هیئت نویسندگان و محققین ماهنامهی نشنال ژئوگرافیک به ایران ۱۹۲۱ (۱۳۰۰ش). ترجمهی میترا معتضد. تهران: نشر البرز. بازن، مارسل و برمبرژه، کریستیان (۱۳۶۵). گیلان و آذربایجان شرقی. ترجمهی مظفر امین فرشچیان. تهران: انتشارات توس. پرگاری، صالح (۱۳۷۵). «نگاهی به جغرافیای تاریخی طبرستان در دو قرن اول هجری». مجلهی علوم انسانی دانشگاه الزهرا. شمارهی ۱۷ و ۱۸٫ بهار و تابستان ۱۳۷۵٫ ــــــــــــــ (بیتا). «ستیهندگی در تاریخ طبرستان مهمترین عامل گرایش مردم این منطقه به مذهب تشیع». مجلهی تاریخ و جغرافیای تاریخی. [بیجا]. قابل دسترسی در: وبلاگ «انجمن تاریخ دانشگاه تربیت معلم تهران». به نشانی اینترنتی: http://tarikh-tmu.blogfa.com/post-10.aspx جعفریان، رسول (۱۳۸۰). تاریخ تشیع در ایران. ج ۱٫ قم: انصاریان. دالمانی، هانری رنه (۱۳۷۸). از خراسان تا بختیاری. ج۲٫ غلامرضا سمیعی. تهران: نشر طاوس. رابینو، ه.ل. (۱۳۷۴). ولایات دارالمرز ایران؛ گیلان. ترجمهی جعفر خمامیزاده. رشت: انتشارات طاعتی. زرینکوب، عبدالحسین (۱۳۸۴). دو قرن سکوت. تهران: انتشارات سخن. ـــــــــــــــــــــ (۱۳۸۶). تاریخ مردم ایران. ج۲: از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه. تهران: امیرکبیر. طاهری، ابوالقاسم (۱۳۸۳). تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران. تهران: علمی و فرهنگی. لرزاده، حسین (۱۳۸۵). ماجرای معماری سنتی ایران در خاطرات استاد حسین لرزاده. بهکوشش حسین مفید و مهناز رییسزاده. تهران: انتشارات مولی. محمدمراد بن عبدالرحمان (۱۳۷۳). ترجمهی آثار البلاد و اخبار العباد. ج۲٫ تصحیح سیدمحمد شاهمرادی. تهران: دانشگاه تهران. نوذری، عزتالله (۱۳۸۱). تاریخ اجتماعی ایران از آغاز تا مشروطیت. تهران: انتشارات خجسته. وستون، هارولد اف (۱۳۷۶). «همراه با کاروان ایرانی». ایران در آستانهی قرن بیستم؛ ترجمهی میترا معتضد. تهران: نشر البرز. منبع: نشریهی «روایت». شماره ۶٫ ویژهنامهی شمال