تهران در متون پرسه در احوال تهرون و تهرونیا توسط تهران شناسی ارسالشده در ۱۳۹۶-۰۸-۱۶ ۰ 49 4,431 کتاب « پرسه در احوالات ترون و ترونیا» یکی از آثار ماندگار اوست که توسط انتشارات هیلا منتشر شده است. او این کتاب را به دخترش آزیتا تقدیم کرده است. متن زیر مروری است بر فرازهای این کتاب که می خوانید: مرتضی احمدی در پیشگفتار این کتاب اینگونه نوشته است: هشتاد و پن سال پیش پا تو این دنیا گذوشتم، پدربزرگم تو بازار ترون حجره داشت و پدرم تو سبزی کاری امین الملک سقط فروشی. مادربزرگم، پدربزرگم، پدرم، مادرم، زنم و خیلی از کس و کارام تو همین ترون زندگی کردن و تک تکشون زیر خاکش جا خوش کردن. اگه من از زادگاهم و بروبچه هاش می گم بهم ایراد نگیرین. آخه من دلبسته این سرزمینم. تو پایین پاییناش چش به دنیا واکردم، خب ریشه م تو این خاک گیره. تو خاک وخل هاش پا به زیمین زدم و قد راس کردم و جون گرفتم. تو مکتبخونه ش حرف زدن و زندگی کردنو آموختم، قاطی مشتی هاش و جوونمرداش لولیدم و سرد و گرم روزگارو مزه مزه کردم، بلت شدم که واس چی باد گریه کنم و برا کی خنده کنم. این اونا بودن که بهم یاد دادن آدم باشم، رو دیوارای کاگلیش خط و ربط زندگی رو واسه م نقاشی کردن و زیرش ترانه محبت و مهربونی رو واسه م زمزمه کردن. این اونا بودن دَسَّمو گرفتن و ایستادگی یادم دادن، این اونا بودن شیره جونم شدن که جلو هیچ ناجوونمردی به تمنایی دس پیش نبرم و سر فرود نیارم، تو کوچه پس کوچه هاش، سر گذراش، زیر بازارچه هاش، دور و ور دروازه هاش معرفتو یاد گرفتم، این اونا بودن که منو تو خودشون را دادن و از خودشون دونسّن، زیر بال و پر مو گرفتن و پروازو بهم تعلیم دادن، پس اگه دس به قلم بردم و از اونا گفتم و رو کاغذ ریختم به خاطر خودشون بود، فقط ادای دین کردم. خلاصه کتاب مرتضی احمدی از خاطرات ایام کودکی، شباب، میان سالگی و سالخورگی خود تعریف می کند. گاه افسوس ایام رفته را دارد و گاه در حسرت تهران قدیم منتظر رسیدن فردای بهتراست. از افراد خانه پدری اش می گوید، و از وسایلی که امروزه عتیقه شده اند. رسم و رسومات قدیم را به یاد می آورد. از خانه خارج می شود وبه هر کجا سر می زند خاطرات قدیمی اش را به یاد می آورد. از دروازه های تهران قدیم، از بازارچه ها، خیابان ها، میدان ها، گذرها وقهوه خانه ها می گوید. از لوطی ها و مشدی ها و مرشدها می گوید. غذاهای سنتی را به یاد می آورد. او از سینماها و تاترها و تماشاخانه های تهران می گوید و یادی ازهنرمندان قدیم می کند. مرتضی احمدی اکثر افراد فامیلش را از دست داده است و به دختر، داماد و تنها نوه اش که در غربت زندگی می کنند دل خوش دارد. نوه اش از او می خواهد تا فرصت باقی است از خاطرات ایام قدیم تعریف کند. او به سال ها قبل برمی گردد و از زایمان مادرش و تولد خودش می گوید و از پدر که آرزوی دختر داشته. از مکتب خانه اش یادی می کند. او به یاد می آورد که کتابخوان و روزنامه خوان بوده و وارد ماجراهای سیاسی شده است. او از زندان رفتن ها و تبعید شدن ها و شکنجه شدن ها می گوید. زمان جنگ، تجاوز متفقین، قحطی و بیماری را به یاد می آورد. او اکنون تار می نوازد و احساس می کند در گذشته بهتر زندگی می کرده و هویتش مشخص تر بوده. از انسان های نیکوکاری مثل حسن بابا یاد می کند که زمستان ها به سگهای ولگرد و پرنده ها غذا می داده. از زن مرشدی به نام بلقیس می گوید که صدایی مردانه داشته و اشعار مذهبی می خوانده. او حکایت ها از رفتن به امامزاده داوود و شاه عبدالعظیم دارد. از مراسم ماه محرم و ماه رمضان می گوید، از سفر قم می گوید. مرتضی احمدی مراسم شب یلدا، خانه تکانی، چهارشنبه سوری، پنجشنبه آخر سال را مرور می کند. از حاجی فیروز، شب عید، تحویل سال و سیزده بدر می گوید. از شیری که شیرفروش محله بوده و از نونی که پادو نانوایی بوده و نان به در خانه ها می رسانده و از دست فروشان دوره گرد می گوید. پس از آن از آدم های معروف تهران قدیم مثل ابرام غزلخون، حسن شهرسونی، کمال تارزن، اکبر ذغالی، زی پنبه، ننه حمال، غلام درویش، میتی عنتری، سِد خانوم، اصغر دیوونه، محمود خله، خلیل دیوونه، علی پیش پیشی، حسن اجباری، خانوم قرمزی و شازده می گوید. سپس از انواع بازی های قدیمی بچه ها یاد می کند مانند شیر دیدم، باقالی به چن من، آفتاب مهتاب، حیدر حیدری، یه پی دو پی، دسّش ده یا آق وسط، بیگیر بیگیر، بِجّه بِجّه، تیل به تیل، طناب زدن، چاله حوض، بالانس، پرش، پرش با گونی، پنجه در پنجه، جفتک چارکش، جنگ پَشه، چرخ چرخ عباسی، حمومک مورچه داره، زیر آبی، سنگ پرونی، علی زو، گانیه ماچولوس، طوقه بازی، فوتبال، گرگم و گله می برم، پرش با لِی لِی، بپّر بپّر، نفس دزّی، پشتک و وارو، اوسّا بدوش، آآ، لی لی حوضک، آیا بدم آیا ندم، اتل متل، اَکِر دوکر، الک دولک، می ری یا فوتت کونم، عموسیرابی، تاپ تاپ خمیر، جوم جومک، بنداز بنداز، موش موشک، چش گذوشتن، چن قرشنه، سلیمون آی سلیمون، عموزنجیرباف، گنگیشکک اِشی مشی، میو میو، نون بیار کباب ببر، یه مرغ دارم، شاشو، پشک انداختن، آن مان. فرازهایی از کتاب ۱. دروازه های ترون چفت و بس داش، هر کی نم تونس سر خود و بی حساب کتاب وارد شه. بعد از این که پی و پاشو به هم کوبیدن و دراشو سوزوندن این شد که گروه گروه غریب غربتی ها سرشونو انداختن پایین و اومدن ور دل ما چمبک زدن و جا خوش کردن، یه چن صباحی ام که جاشون گرم شد و پیازشون کونه کرد، شدن هم وِلیتی ما، انقدایی ازش نگذشته بود که نورسیده ها شدن صاحب حلّه و سندشم به اسم خودشون زدن، اون وخ بود که بر و بچه هاشو اُسّرپناشون جواب کردن. (ص ۱۴) ۲. به سید خندان رسیدم، زیادم بدم نَیمَد، رفتم که سری به سیّد نورانی بزنم و یکی دو تا پیاله ازون چاییای سردمِ معروفش بزنم و یک کمی جون بیگیرم، اما هر چی چش انداختم نه سیّدو دیدم نه کلبه عشقشو. تو یه دکّه خشت و گلیِ کوچیک، شاید سه متر در سه متر، سالای درازی زندگی می کرد. مردی بود قد کوتاه و کمی کُپُل، صبور و آروم. همیشه شال کمر و عرق چین سبز به کمرش و رو سرش دیده می شد، زیاده طلب نبود، زندگیشوهمین قّد و همین طور که بود دوس داش، تنا زندگی می کرد و به تناییش خو گرفته بود، صورت شاد و لبِ خندونش هر آدم عنق و بداخمی رو به وجد می آورد. اون سال و زمونا جاده قدیم شمرون خاکی بود با درختای سرسبز و جوبای پر آب، رفت و اومدشم با درشگه و گاری و مال بود. کسایی که بین ترون و شمرون بیا برو داشتن هر دفه که به اون نقطه می رسیدن سری ام به سید می زدن. یک کمی کنارش می شسن و باهاش چاق سلامتی و با یه اسّکام کمر باریک چاییِ دبش و دیشلمه نفسی چاق می کردن، وقتی ام می خواسّن اَسّیّد جداشن دسّشون تو جیبشون می رفت و اون بنده خدا رو بی نصیب نمی ذاشتن، بعضیام که به سلامت و پاکدلیِ اون اعتقاد داشتن اگه می خواسّن سفره نذری بندازن یا گوسبندی قربونی کونن یا هر نیتی که داشتن می اومدن پیش سیّد و با نیّت اون این کارو می کردن، می گفتن نفسش حقّه. پرس و جو کردم تا بالاخره بِهِم رسوندن سیّد در اردیبهشت سال ۱۳۲۳ با نود و یک سال سن روح بزرگش پرواز کرده. (ص۱۵ ) ۳. این توپخونه همون توپخونه ای بود که سالی چند بار جلو همون بلدیّه به مناسبت هایی آتیش بازیِ مفصل را می انداختن و خلق ترون سر از پا نمی شناختن و از چارگوشه ش می کوبیدن برا تماشاش می اومدن، خدا می دونه چه غوغایی به پا می شد، تا اون جایی که یادم می آد اولین کارناوال شادی رو اون جا دیدم. همون توپخونه ای که تو ماه رمضون، اول افطار و دم دمای سحر صدای شیلیک توپش به خونه مردوم روزه دار می رسید و اونارو خبر می کرد. همون توپخونه ای که با غرش توپش تحویل سال نو و شادی نوروزو به همه جا می برد، حالا همون نگینی که زینت ترون بود به چه فلاکتی افتاده که آدم رغبت نمی کنه پاشو اون جا بذاره. (ص ۱۷ و ۱۸) ۴. بدجوری تو دلم می لرزید، داش اسّخونام به هم سابیده می شد. آخرای باهار بود، ولی من سردم بود. انگش های دس و پام داش گِز گِز می کرد، با این حال خراب به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم به دم دمای سبزه میدون. پر بیراه نبود که این اسمو روش گذشته بودن، اون طور که واسم تعریف کردن، اون اوّل اوّلا وسط و دور تا دورش پر از دار و درخت و سبزه و گل بوده، حالا اومدم همون چیزایی رو که ازش واسم گفته بودن دید بزنم و یه خورده سر کیف بیام، اما هر چی چش این ور و اون ور انداختم که رؤیتشون کونم دریغ اَیّه علف هرز. (ص ۲۱) ۵. خود نایب چلویی سکّه بازار بود و سر شناس. کوچیک و بزرگ می شناختنش و بش احترام می ذاشتن، مردی بود خیّر و دس و دل باز، اگه یه صنّار و سه شِی در می اُورد تَنا اَگّلوش پایین نمی رف. خیلیا از قِبَلِش به نون می رسیدن و دعاگوش بودن. زادگاهش تبریز، اسمش«غلامسین»، فامیلش «علی اله» معروف به «نایب چلویی»؛ اولین کسی که چلوکبابو به مردم شناسوند همون مرد با ذوق بود. چلوکباب کوبیده با دوغ و سُماق. (ص ۲۳) ۶. کافه قنادیِ لاله زار پاتق هنرمندای تیارت بود. تک و توکی از نویسنده ها و شاعرا مث صادق هدایت، صادق چوبک، نصرت رحمانی، کریم پور شیرازی، حکیم الهی، بر و بچه های روزنومه فکاهیِ توفیق، ممد مسعود مدیر روزنومه مرد امروز، یه چن نفری اَخّواننده ها و نوازنده ها، میز رضا قلی ظلی، ادیب خونساری، روح بخش، مجید و حمید وفادار و رضا محجوبی توش رفت و اومد داشتن. (ص ۲۹ و ۳۰) ۷. رسیدم جایی که هنرمندی به اسم هردمبیل عصرای هر روز برنامه پرطرفدارشو اجرا می کرد، یه کمی پایین تر از هش گنبذ، اول سنگلج. ترانه های ضربی و انتقادیش ورد زبون همه بود. بارها مامورین تأمینات یخه شو می چسبیدن، می بردن تو کمیسری یا نظمیه با چوب و شلاق و مشت و لقت و بد و بیرا حسابی خدمتش می رسیدن، تن و بدنشو سیاه و کبوت می کردن که ازون شعرایی که به کلّه گنده ها می تازید نخونه بازم چاره اش نمی شد، انگار نه انگار. اون صدای خوب و دهن گرمی داش، دنبکشو می ذاش زیر بغلش و می خوند و گردنشو با مهارت به چپ و راس تکون تکون می داد، قر و رقص گردنش بی نقص و مثال زدنی بود، وسط وامی سّاد و دور و ورش پر اَتماشاچی. آخرای برنومه ش که می شد با دعای هردم کلنگ وردسّش هر کی هرقدر پول که در توانش داش می ریخ رو یه تیکه پارچه کرباسی که رو زیمین جلو پاش می نداخ. (ص ۳۲) ۸. لَک لَک هامون سالای سال رو گلدسّه ها پناه می گرفتن، اونا اَمّا بودن و با ما زندگی می کردن، همه ساله به مسافرت زمسّونی می رفتن، می گفتن سالی یه دفه می رن مکه؛ مام بشون می گفتیم حاجی لک لک. (ص ۷۱) ۹. موقه پن کردن فرش کف اتاقا مقداری تنباکوی نم زده یا آب تنباکو می ریختن زیرشون تا هیچ جونوری مث موریونه، مورچه، بید و هزارپا نتونن نفوذ کونن. (ص ۸۶) ۱۰. اَپشت در خونه صدای قاشق زدن قاشق زنا حال و هوای دیگه ای به بزممون می داد، چن تن اَدّخترای جوون و دم بخ که دستا و صورتاشونو زیرچادر پوشونده بودن هر کدوم پیاله ای مسی در دس و با قاشق ضربه های منظمی به اونا می کوبیدن و اهل خونه رو متوجه حضور خودشون می کردن، مخصوصا اگه پسر جوونی تو اون خونه بود. (ص ۸۷) ۱۱. شب عید: ده پونزده روز به عید مونده گندوم، عدس، قره ماش، رو کوزه سفالیِ کوچیک آب ندیده تر تیزک و شاهی که به دس کدبانوی هر خونه ای پرورش داده شده بود لب پنجره های رو به آفتاب خودنمایی می کرد. (ص ۸۹) ۱۲. تحویل سال: با صدای شلیک توپ های میدون توپخونه، میدون باغشاه، دُوشون تپه با سوت ممتد لکوموتیوهای راه آهن، صدای ناقاره و ساز و دهل، سال نو و باهار دیگه ای رو مُجده می دادن. مادر عاشقانه تدارک هفت سین رو می دید؛ یک قطه پارچه سفید بالای اتاق پذیرایی پن می کرد، اول از همه آینه و قرآن رو در بالا، شمدون رو در وسط، دو تا سبزه گندوم. عدس یا ترتیزک و قره ماش که خود مادر در کمرکشای ماه آخر سال سبز می کرد در کناره ها، با تعدادی تخم مرغ رنگ شده (رنگ های شاد)، ظرفایی از چن دونه سیب سرخ، سمنو، سیر، سنبل، سماق، سکه، شیرینی و نقل با یه پیاله آب که به تعداد بچه هاش، عروس و دوماد و نوه هاش سکه داخلش ریخته بود می چید. با تحویل سال، پدر در کنار سفره هفت سین دعا می خوند و مادر شمعو روشن می کرد و با سرانگشتای بوسیدنیش نقل بیدمشکی دهنمون میذاش. همدیگه رو بغل می کردیم و می بوسیدیم و شادباش می گفتیم. مادر کاسه آبو تو دسّش می گرفت و هر کدوم سکه ای اَتّو آب ورمی داشتیم، پدر این مرد بزرگوار قرآن رو بلن می کرد و می بوسید و لای اونو وا می کرد، اسکناسای وسط قرآن به هر نفر یه برگ می رسید و این دشت اول سال بود. ( ص ۸۹ و ۹۰) ۱۳. سیزده بدر: اولین کارمون بیرون بردن سبزه ای بود که تو خونه زرد و پژمرده شده بود، چون معتقد بودن سبزه ای که در خاک زمین و آفتاب نروییده و در مدت کوتاهی زرد شده و زردی ما را به خودش گرفته خوش یمن نیست و بایستی در چنین روزی برا دور شدنش به آب روان سپرده بشه. (ص ۹۱) ۱۴. اَزون جایی که حموم رفتن خانوما زیات طول می کشید هرکدوم قَدّی کوفته، شامی یا گوش کوبیده با نون و پیاز و سبزی و ترشی واسه ضعف قلیون و حموم گرفتگی با خودشون می بردن. (ص ۹۲) ۱۵. دو جور ماست بیشتر نداشتیم: «ماست کوزه ای» که یه خورده ترش بود، برای آب دوغ و ماست و خیار و دوغ. نوع دیگه اش «ماست قالبی» شیرین و تازه که معروف ترینش «ماست کل عباس» بود. (ص ۹۶)