خاطرات من و نیما یوشیج پسر خاله بودیم! توسط تهران شناسی ارسالشده در ۱۳۹۶-۱۰-۱۵ ۰ 47 6,604 خاطرات دکترپرویز ناتل خانلری زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری در سالهای تلخ انزوا، به نگارش خاطراتی پرداخت که در سال ۱۳۷۰ به همت سعیدی سیرجانی در تهران چاپ شد. دکتر خانلری مینویسد: در دوران کودکی، پیشآمد قابل توجهی که در زندگی من روی داد آشنایی و ارادت بسیار با نیما بود. نیما پسرخالهی مادرم بود. در مدرسهی «سنلویی» تحصیل کرده و گواهینامهی دورهی اول دبیرستان را گرفته بود و از آنجا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی و انس داشت. به پدرم علاقه اظهار میکرد. برای ذوق نوخواهی او، طرزلباس پوشیدن و رفتار پدرم که در نظرش بسیار فرنگی مآبانه میآمد، قابل توجه بود و میگفت که : او به «آلفرددوموسه» شبیه است. من کودکی هفت هشت ساله بودم که نیما را دیدم. به من محبت بسیار نشان میداد و مرا بچهی بسیار باهوشی میدانست. به یادم هست که در همان اوقات یک روز مرا به ناهار دعوت کرده بود و عکسی هم از من برداشت که هنوز دارم. در سالهای اول دبیرستان ذوق شعر غلبه کرده بود. به درسهای دیگر چنان علاقهای نداشتم و فقط برای رفع تکلیف آنها را میخواندم. رفیقم مهدیخان هم در این ذوق با من شریک بود و گاهی با هم گفتگویی مفصل در بارهی شعر و شاعری داشتیم. در این زمان کتاب منتخبات آثار، تألیف محمد ضیاء هشترودی منتشر شده بود که شاید اولین مجموعه از شاعران معاصر بود. من نسخهای از آن را از کتابفروشی «بروخیم» خریده بودم و با مهدیخان با لذت و تحسین بسیار آن را میخواندیم. شیوههای تازهای که در آثار بعضی از معاصران در آن بود، بسیار بیشتر از غزلهای قالبی معمول آن روز نظر ما را گرفت. بخصوص نمونههای شعر نیما با تحسین بلیغی که در آن کتاب از او شدهبود ما را مجذوب کرد. تصمیم گرفتیم تا او راببینیم و با او از شعرش صحبت کنیم و آثار خود را بهنظر او برسانیم. نیما خانهی کوچکی در خیابانی که بعد اسمش را «پاریس» گذاشتند، خریده بود. یک سر خیابان پاریس از طرف شمال به خیابان مؤدبالملک و سر دیگرش به خیابان استخر میخورد. در آن وقت نه تلفنی وجود داشت که بهوسیلهی آن بتوان از نیما وقت گرفت و نه گماشته و نوکری داشتیم که او را واسطهی تعیین وقت قرار دهیم. اصلا وقت گرفتن معمول نبود و هرکس هر ساعت که میخواست، در خانهی کسی را میزد. ما هم همین کار را کردیم و یک روز بعد از ظهر به خانهی نیما رفتیم که اسم جدیدش هنوز در خانواده رایج نشده بود و او را به نام «میرزا علی خان» میشناختند و خطاب میکردند. نیما در خانه بود. خودش در را به روی ما باز کرد. تنها بود و از دیدن ما که البته به سبب خویشاوندی هر دو را میشناخت اظهار خوشوقتی کرد. و ما را به اتاق پذیرایی که ضمنا اتاق نشیمن و تحریر او نیز بود، راهنمایی کرد. یادم نیست که به چه عباراتی غرض خودمان را از ملاقات او بیان کردیم. در هر حال به او فهماندیم که هر دو ذوق شعر داریم و بهاصطلاح «جوجه شاعر» هستیم و مفتون او شدهایم و آمدهایم که او را بشناسیم و از او در کار شعر و شاعری راهنمایی بخواهیم. نیما از اینکه میدید اشعارش تا این حد رواج یافته که مشتاقان به سراغش میآیند، لذتی برد. از ما چنان بامحبت و گرمی پذیرایی کرد که از آن بهبعد در ملاقات او و رفتن به خانهاش هیچ تأملی نداشتیم. در این زمان نیما عضو وزارت دارایی بود اما کار مهمی نداشت و نمیخواست داشته باشد. مواجب مختصری میگرفت و گاهی به اداره سر میزد. اما آن حقوق ماهانه کفاف مخارجش را نمیداد. در مازندران املاک موروثی خانوادگی داشت که درآمد آن کمکی به زندگیش میکرد. دو سه سالی هم بود که متأهل شده بود . همسرش عالیه خانم جهانگیر، برادرزاده میرزا جهانگیرخان معروف، مدیر روزنامه صوراسرافیل بود که در یک مدرسهی دخترانه، معلمی میکرد و تمام وقت خود را در مدرسه میگذرانید. به این طریق نیما که از اداره میگریخت، تمام روز را غالباً تنها در خانه میگذرانید، کتاب میخواند و شعر میگفت. من و مهدیخان که هر دو از مدرسه میگریختیم، هفتهای دو سه روز پیش او میرفتیم و پای صحبتهای گرم و شنیدنی او مینشستیم. محضر نیما گرم و دلنشین بود. اطلاعاتش از ادبیات جهان به دورهی رمانتیسم فرانسه محدود میشد و این حاصل درسهایی بود که در مدرسهی «سنلویی» خوانده بود. اما البته برای ما که جای دیگری از این مقوله و چیزها نمیشنیدیم، درهای دنیای تازهای را میگشود. از «ویکتورهوگو» و «آلفرددوموسه» بسیار خوشش میآمد و گاهی مضمونها و مطالب شعرهای آنها را برای ما ترجمه میکرد. غالباً شعرهای تازه و کهنهی خودش را برای ما میخواند. آهنگ خاصی در شعر خواندن داشت که کمی هم تصنع در آن بود. به علت تمایلی که او و برادرش در اول جوانی به انقلاب میرزا کوچکخان و کمونیستهای گیلان داشتند، کمی لهجهی قفقازی را با لحن شعرخواندنش میآمیخت. همین نکته هم برای ما بسیار جالب توجه بود. زیرا هرگاه به محفل ادبی دیگری میرفتیم یا سری به منزل دایی بزرگم معتصمالملک میزدیم (که شعر میگفت) و او یکی از قصاید غرّای خودش را میخواند، من از شنیدن طرز شعرخوانی این گروه از شاعران پیرو متقدمان ناراحت میشدم و بهنظرم میآمد که از شعر جز قافیه و وزن چیزی نمیخواهند و به این سبب با لحن وقیحانه، قافیهها را مثل چکش به کلهی شنوندهی بیچاره میکوبند. شنیدم که ملکالشعرای بهار در مجلسی گفته بود: نیما وقتی خودش شعرهایش را میخواند شنونده لذتی میبرد اما وقتی آنها را روی کاغذ میبیند جفنگ و یاوه جلوه میکند. نیما از همه جیز برای ما صحبت میکرد. از شعرش، از نثرش و از شوخیهای دیگر و بامزهاش. غالباً صدا و حرکات اشخاص مورد گفتگو را تقلید میگرد، بهحدی که در این قسمت، لذت ما با لذت تماشای نمایشی برابر بود. مردی سادهدل بود اما بیشتر سادهدلی را به خودش میبست. از جنگلهای مازندران و دهکدهی پدریش «یوش» و کارهایی که کرده بود سخن میگفت. بعضی عبارتها و کلمات مازندرانی را در گفتارش میآورد و معنی و مورد استعمال آنها را برای ما شرح میداد. شعرهایش را روی پاره کاغذهای باطله و گاهی روی پاکت سیگار و همیشه با مداد مینوشت؛ و غالباً آنها را برمیداشت و اصلاح میکرد و باز در صندوق میگذاشت. یک مثنوی عاشقانه با عنوان «زن حاجی» را شروع کرده بود و قسمتی از آن را برای ما میخواند. این مثنوی در همان بحر هزج خسرو و شیرین نظامی بود اما موضوع و مطلب آن مربوط به زمان معاصر و در حکم سوانح و تجربیات شخصی خودش بود. این بیت از آن در خاطرم ماندهاست که درضمن وصف جوانی و پرسه زدن خود در خیابانهای تهران سروده بود: کلوپ ارمنیها داشت اُرکست دل من پر زد و آنجا فروجست گمان میکنم که آخر،این مثنوی را تمام نکرد. یک رمان هم شروع کرده بود با عنوان «حسنک وزیر غزنین» که از تاریخ بیهقی اقتباس کرده بود و بعضی فصلهای آن را برای ما میخواند. گاهی هم ما را به پاکنویس کردن شعرهایش که غالباً خط خورده و ناخوانا بود، وامیداشت. منبع: ماهنامه روزگار نو اردیبهشت ۱۳۷۴